تو مال منی پارت ۹۳
که یهو بابا بزرگش رو جلوی خودش دید از پشت بابا بزرگش رفت کنار و با دیدن صحنه روبه روش افتاد زمین
م.ب : نهههههههه ا.تتتتت ( گریه )
همه با شک و ناراحتی به صحنه رو به روشون نگاه میکردن
ب.ب : بلاخره تموم شد
کوک رفت سمت بابا بزرگ یقش رو گرفت تو گفت
کوک : مرتیکه چی کار کردی زدی اون رو کشتی چرا این کارو کردی هاااااا کثافت ( عربده و گریه )
ب.ب : دست از گریه کردن بر دار به جای اون الان خانوادت زنده هستن ( ریلکس )
کوک یکدفعه توسط یک نفر برگشت و سیلی بدی خورد سرش رو بالا آورد که با مامان خودش رو به رو شد
م.ک : هیچ وقت فکر نمیکردم که تورو اینجوری تربیت کرده باشم میدونی خاله تو خاله جنابعالی مادر همین دختری که الان اینجا کشتیش من رو از دست چند مرد که میخواستن بهم تجاوz کنن نجات داد تو شاید یادت نیاد ولی همین مردی که به صندلی بسته شده پدر ا.ت ، اگر اون نبود الان توهم نبودی موقع زایمان دشمن پدرت تورو از ما گرفت و فرار کرد پدر ا.ت بود که تورو به ما برگردوند و ما تونستیم خانواده خودمون رو داشته باشیم اگر اینا نبودن هیچ کدوم از ما هم نبودیم تو الان تمام اون زحماتی که اونا برای خانواده ما کشیده بودن رو با کشتن دخترشون جبران کردی ( گریه و داد )
کوک با تعجبت فراوان به حرف های مامانش گوش میداد عذاب وجدان تمام وجودش رو گرفته بود و نمیدونست باید چی کار بکنه سرش پایین بود و بی صدا گریه میکرد و قطره قطره اشکی از چشمانش میریخت کسی که از یه مرد سنگ دل بی رحم تبدیل شده بود به یه مرد مهربون خوش قلب اونم فقط بخاطر ا.ت و حالا در نبود اون هیچی چیز درست نمیشد
ب.ب : جنازه رو ببرین و یه گوشه بندازینش تا خوراک سگ ها بشه
کوک سرش رو آورد بالا و داد زد
کوک : همچین غلطی نمیکنی اون شاید زنده باشه
ب.ب : امکان نداره تیر به قلبش خورده
کوک : من نمیزارم خوراک سگ ها و گرگ ها بشه هیچ وقت
کوک خواست بره سمت جنازه ا.ت که بادیگارد ها جلوش رو گرفتم کوک اون هارو رد کرد براش چیزی نبودن ولی چند تا دیگر از بادیگارد ها اومدن و توانستن جلوش رو بگیرن از اون ور مامان بزرگ و مادر کوک و پدر کوک و داهیون و هانول داد و بیداد میکردن که ا.ت رو نبرن ولی بادیگارد ها اجازه عبور آنها رو نمیدادن
ا.ت رو بردن و کسی نتوانست کاری کنه همه رفتن به جز مامان بزرگ و جونگ کوک
م.ب : اون .... اون خیلی دوست داشت جونگ کوک وقتی فهمید زود تر از سفر بر میگردی آنقدر ذوق کرد که تا حالا من ندیده بودم حتی از دیدن مادرش هم آنقدر ذوق کنه ( گریه )
م.ب : تو تمام اون عشق رو کشتی جونگ کوک
م.ب : اصلا برام جای سواله که تو واقعا ا.ت رو دوست داشتی ؟
کوک چیزی نمیگفت و فقط آروم اشک میریخت
که یهو ......
شرط ها : ۵۰ تا لایک
۲۳۲ تا فالور
م.ب : نهههههههه ا.تتتتت ( گریه )
همه با شک و ناراحتی به صحنه رو به روشون نگاه میکردن
ب.ب : بلاخره تموم شد
کوک رفت سمت بابا بزرگ یقش رو گرفت تو گفت
کوک : مرتیکه چی کار کردی زدی اون رو کشتی چرا این کارو کردی هاااااا کثافت ( عربده و گریه )
ب.ب : دست از گریه کردن بر دار به جای اون الان خانوادت زنده هستن ( ریلکس )
کوک یکدفعه توسط یک نفر برگشت و سیلی بدی خورد سرش رو بالا آورد که با مامان خودش رو به رو شد
م.ک : هیچ وقت فکر نمیکردم که تورو اینجوری تربیت کرده باشم میدونی خاله تو خاله جنابعالی مادر همین دختری که الان اینجا کشتیش من رو از دست چند مرد که میخواستن بهم تجاوz کنن نجات داد تو شاید یادت نیاد ولی همین مردی که به صندلی بسته شده پدر ا.ت ، اگر اون نبود الان توهم نبودی موقع زایمان دشمن پدرت تورو از ما گرفت و فرار کرد پدر ا.ت بود که تورو به ما برگردوند و ما تونستیم خانواده خودمون رو داشته باشیم اگر اینا نبودن هیچ کدوم از ما هم نبودیم تو الان تمام اون زحماتی که اونا برای خانواده ما کشیده بودن رو با کشتن دخترشون جبران کردی ( گریه و داد )
کوک با تعجبت فراوان به حرف های مامانش گوش میداد عذاب وجدان تمام وجودش رو گرفته بود و نمیدونست باید چی کار بکنه سرش پایین بود و بی صدا گریه میکرد و قطره قطره اشکی از چشمانش میریخت کسی که از یه مرد سنگ دل بی رحم تبدیل شده بود به یه مرد مهربون خوش قلب اونم فقط بخاطر ا.ت و حالا در نبود اون هیچی چیز درست نمیشد
ب.ب : جنازه رو ببرین و یه گوشه بندازینش تا خوراک سگ ها بشه
کوک سرش رو آورد بالا و داد زد
کوک : همچین غلطی نمیکنی اون شاید زنده باشه
ب.ب : امکان نداره تیر به قلبش خورده
کوک : من نمیزارم خوراک سگ ها و گرگ ها بشه هیچ وقت
کوک خواست بره سمت جنازه ا.ت که بادیگارد ها جلوش رو گرفتم کوک اون هارو رد کرد براش چیزی نبودن ولی چند تا دیگر از بادیگارد ها اومدن و توانستن جلوش رو بگیرن از اون ور مامان بزرگ و مادر کوک و پدر کوک و داهیون و هانول داد و بیداد میکردن که ا.ت رو نبرن ولی بادیگارد ها اجازه عبور آنها رو نمیدادن
ا.ت رو بردن و کسی نتوانست کاری کنه همه رفتن به جز مامان بزرگ و جونگ کوک
م.ب : اون .... اون خیلی دوست داشت جونگ کوک وقتی فهمید زود تر از سفر بر میگردی آنقدر ذوق کرد که تا حالا من ندیده بودم حتی از دیدن مادرش هم آنقدر ذوق کنه ( گریه )
م.ب : تو تمام اون عشق رو کشتی جونگ کوک
م.ب : اصلا برام جای سواله که تو واقعا ا.ت رو دوست داشتی ؟
کوک چیزی نمیگفت و فقط آروم اشک میریخت
که یهو ......
شرط ها : ۵۰ تا لایک
۲۳۲ تا فالور
- ۲۰.۳k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط